- ببین چی کار کردی آخه. ببین چی کار کردی.
- کاری نکردم که.
- همون، همون، کاری نکردی. همه چی رو ول کردی به امون خدا، بعدشم یادت رفت.
- یادم رفت؟ چی رو؟
- من رو!
- من تو رو یادم رفته؟
- اگه من رو یادت نرفته بود که هرچی میگفتن رو باور نمیکردی، میکردی؟ ببین وضعیتم رو! دو ماهه میخوام بهت بگم چی شده! ببین چی شد! سال نو شد، عید اومد و رفت و هنوز همونه که هست، دیگه حالم رو هم نپرسیدی ببینی زندهام یا مرده. دیروز دم غروبی یادت افتادم، تا همین یه هفته پیش فکر میکردم اون موقع زیاد بهت غر میزدم از بیطاقتی و کم جونی و مریضیام. ولی حالا که فکر میکنم میبینم که واقعا داشتین میکشتین منو. تو و دوستات! یه ماه مریضی کشیدم، شب تو خواب هذیون میگفتم و بچهها بیدارم میکردن و آبجوش نبات و آبلیمو عسل میریختن به حلقم. ساعت دو و نیم نصف شب یه جوری با وحشت تم داده بودن و میگفتن میخوای آمبولانس خبر کنیم که خودمم ترسیده بودم؛ الان بعد از یه سال دوستم میگه یه جوری هذیون میگفتی و ت میخوردی که تخت میلرزید. تشنج بوده شاید. به نظرت چی شد؟ یه توییت کردم و خدا رو شکر کردم که بیدارم کرده بودن. بعدش چی شد؟ فحشم داد. تو روم! که چرا واضح و علنی از اون تشکر نکرده بودم. ای خدا. اینا رم میدونستی؟ نمیدونستی دیگه. نمیپرسیدی. مشاور رایگان پیدا کرده بودی، به قول اون دکتری که تو سقوط هواپیمای یاسوج خدابیامرز شد و خدا بهش خیر بده، فقط بلد بودی روی من استفراغ روانی کنی، بلد بودی کوچیکترین استرسی که بهت وارد میشد رو روی سر من خراب کنی و بری. دیگه برات مهم نبود من باید با اون مریضی و فشار روانی چیکار کنم. مریضی جسمی خوب شد، ولی یه ماه طول کشید. دوماه بعدش رو هر شب با حالت تهوع و بیاشتهایی سر و کله زدم. خوراکم شده بود نوشابه و دلستر، که شاید تندی گازش دلهرهم رو بشوره و ببره. وسط این بلبشو، خواستگار هم پیدا شد. اونم کی! راستی اگه نمیدونی، دیروز بعد از تقریبا دو ترم بالاخره با بانی و باعثش رو به رو شدم باز. سلام کردم. انقدر از دستش فرار کرده بودم که وقتی گفتم سلام، با تعجب وایساد و چندثانیه زل زد بهم. نمیدونم چطور تونستم هیچی نگم از ضربهای که خوردم، از فشاری که روم بود، ولی از همه بدتر، نمیدونم چطور تونستی برام بستنی بخری، بهم بگی تو برای من جای اون رو پر کردی» و هیچ وقت دیگه ازم نپرسی حالم چطوره.
- هان؟
چقدر وقته ننوشتم باز :(
عیب نداره. بین این همه سیل و خبر بد، بذارید از یه جنبه خوبش بگم براتون. یزد بارون نمیاد. امسال دو یا سه بار فقط بارون باریده؛ برف هم یه بار. اون وقت امشب چی شد؟ بارون زد! درسته که چون ما شهردار نداریم(!) با همون دو سه بار بارون هم نصف شهرمون تعطیل شده و جلوی خونه ما هم طبق معمول یه دریاچه شکل گرفته - که احتمالا اگه پاچههام رو بزنم بالا و برم توش، میتونم ماهی بگیرم براتون! - ولی همه این قدر خوشحالن که وقتی میری پشت پنجره، میبینی از خونه همسایهها هم هر کسی پشت یه پنجرهای داره با لبخند - و بعضا نیش باز - به بارون نگاه میکنه ^_^
شاید باورتون نشه، ولی حتی مردم شهرستانهای اطراف که بعد از سالهای سال سیل اومده تو شهرشون (که البته تو مسیل قدیمیه و مشکلی ایجاد نکرده خدا رو شکر تا الان) خوشحالن! رودخونهای که الان سیل زندهش کرده رو من هیچ وقت یادم نمیاد دیده باشم آب توش رفته باشه! پارکینگ شده بود یه مدت :دی البته به نظرم اسم سیل زشته برای این لطفی که این رحمت الهی حداقل در حق ماها کرده. آبشارهایی که سالهای سال بود خشک شده بودن هم زنده شدن.
خلاصه اومدم بگم، بین این همه مصیبت، بین این همه غم، این بارون - حداقل تا الان - برای ما رحمت بود؛ قدرش رو بدونیم کاش.
در باب خود سیل دیگه بزرگان همه چی رو گفتن، نیازی به گفتن من نیست.
دیروز رفته بودم خونهی رفیق. دوتایی نشستیم با ماژیک طلایی و نقرهای، برای سال جدید Resolution مینوشتیم. من تا حالا از این کارا نکرده بودم :دی شاید تو ذهنم تصمیمای جدید میگرفتم برای سال جدید، ولی یادم نمیاد هیچ وقت نوشته باشمشون. اونم برای سال نوی شمسی! معمولا دم سال نوی میلادی جو میگرفت این جانب رو :)
به هر روی، الان بیست و ششتا هدف و رزولوشن دارم برای سال جدید. ان شاء الله که بتونم بیشترش رو عملی کنم. هر کدوم رو تونستم به جای خوبی برسونم، این جا خبرش رو جار میزنم که شمام در جریان باشید. یکیش هم بیشتر نوشتن تو وبلاگم و زنده موندنم تو بلاگستانه :)
در راستای بارونی که جلوی خونه ما رو دریاچه کرده و ما رو دریاچهای»، هوا چنان خوب شده که الله اکبر به واقع. ستارهها هم دلبرانه از اون بالا چشمک میزنن. منم تا کمی پیش که هنوز سردم نشده بود، پنجره اتاق رو باز گذاشته بودم و فیض میبردم. بعدازظهری حال نداشتم راستش. خوابم میاومد و چون برنامه خوابیدنم با عید حسابی به هم ریخته، داشتم مقاومت میکردم که نرم بخوابم و دوباره سه ساعت از روزم به هدر بره. حتی فیلم هم حوصله نداشتم ببینم. فلذا نشستم و یه لیست دم دستی از کارایی که هنوز بهشون دست نزدم و باید تا آخر تعطیلات تمومشون کنم نوشتم و یه زمان تقریبی هم زدم تنگشون. دیدم باز حال ندارم بشینم کاری انجام بدم! یه چایی سبز و سیاه ترکیبی دم کردم، اتاقم رو مرتب کردم، پتوی تخت رو کشیدم، کتاب مقالهنویسی دو ترم پیش رو درآوردم که ببینم اصولا مقالهای که استادم میخواد رو چه جوری باید بنویسم و ریسه چراغ آویزون از پنجره رو زدم به برق. هنوز بارون شدید نگرفته بود. به مامان گفتم اگه حال داره با هم بریم تا پارک نزدیک خونه، که هم هوامون عوض شه و هم از لوازم قنادی سر راه کاغذ روغنی بخرم که شیرینیای که از اول عید قصد درست کردنش رو داشتم بالاخره درست کنم. مامان داشت جارو میکرد. به اتاق که رسید، صدام زد و بارون رو از پنجره نشونم داد و کاملا متوجهم کرد که نمیشه بیرون رفت تو این هوا :دی
بنابراین برگشتم سراغ تحقیقات میدانیم برای موضوع مقاله، و اسپاتیفای لپ تاپ رو هم بعد از ماهها باز کردم و گذاشتم رو یه پلی لیست آتیک مهربون. یه کم که درگیر کارای درسیم شدم، به این نتیجه رسیدم که بعضی وقتا، تنها پاسخ مناسب برای حالم بده، چی کار کنم»ِ مغزم، اینه که یه چایی بخورم و سعی کنم یه کاری رو به نتیجه برسونم.
آقا یه چیزییییی! من اومدم پست رو تموم کنم، مامانم صدام زد که یکی از این هنرمندایی که میان تو عصر جدید هنرنمایی کنن رو نشونم بده. از همونایی که مامانشون دوبار بهشون گفته قربون دست و پای بلوریت برم پسرم و فکر کردن آدم خاص و خفنیان. بماند که من چقدر از ذره ذره این برنامه متنفرم و حرص میخورم وقتی میبینم مامان و داداشم نشستهن و دارن میبینن. یارو اومده توی برنامه، کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسیه (از این شاخه خاص هم متنفرم و شما هم اگه یه سر به دانشگاها بزنید کاملا متوجه میشید چرا) و هنرش اینه که با دوتا دست آینهای فارسی و انگلیسی مینویسه. بماند که این کار رو بنده هم بلدم و نوشتم و به خداوندی خدا قسم که نه هنره، نه فایدهای داره، نه حتی استعداد خاصی میخواد :/
همه اینا به کنار، یارو اومد این رو نوشت:
I can writh with my both hand
و من، اساتیدم، نصف دانشکده، معلمهای زبانی که انگلیسی واقعا بلدن، و تمام native های انگلیسی زبان مردیم :/
خب خاک به سر دانشگاهامون با این اوضاع، خاک به سر دانشجوهامون؛ خاک به سر تلویزیونمون و به طور ویژه خاک به سر عصر جدید، داورهاش، دکوراتورش، ایده پردازش و علیخانیش :/
من برم در گوشه کناری حرصم رو بخورم!
چراغهای آبی و قرمز خانهی پایین خیابان از اتاق جدید پیدا نبودند. آهی کشید. چراغها را دوست داشت، شبهایی که خوابش نمیبرد به چراغها خیره میشد و به زندگی اهالی خانه پایین خیابان فکر میکرد. به این که در خانه آنها هم حتما دختری روی تختش دراز کشیده که خوابش نمیبَرَد. احتمالا تخت او را هم بیتوجه به نکات ایمنی، پای پنجره گذاشتهاند. شاید او هم زیاد از این بابت ناراضی نیست، چون میتواند شبها و صبحها، چشمهایش را به آسمان بدوزد.
نمیخواست بد به دلش راه بدهد. حتما چیز جالب توجه دیگری را میشد در منظره بیرون پنجره جدید پیدا کرد و به آن دل بست. باد سردی به داخل اتاق میوزید. نگاهی به اطرافش انداخت. گوشه پنجره باز بود و هوای خنک، از پنجره راهش را به سمت در اتاق پیدا میکرد و از خوشی زوزه میکشید. به ساختمان بزرگی که از پنجره جدید پیدا بود، نگاهی انداخت. با این که تازه خورشید از زمین رو گرفته بود، تنها نوری که از ساختمان بزرگ روبه رو به چشم میخورد، از سه اتاق کوچک سوسو میزد.
کولهاش را که روی تخت جدید انداخت، چرخی زد تا در را پشت سرش ببندد. دستش را که روی دستگیره گذاشت، مکثی کرد و در را به حال خودش رها کرد. حالا اگر کمی هوای تازه برای خودش در اتاق قل بخورد و روح آدم را تازه کند، چه میشود مگر؟
اتاق، خاک گرفته بود. انگار آدمهای قبلی، شاید همانی که روی تخت زیرپنجره میخوابیده، عمدا گوشه پنجره را باز گذاشته بودند تا دل اتاقشان در تنهایی نگیرد. باد،خاک لبه پنجره را به رقص آورده بود و نرم نرم، آنها را روی تخت میریخت. اهمیتی نداد.
از اتاق بیرون رفت تا به دنبال جارو بگردد. باید دستی به سر و روی اتاق میکشید. در گنجه نه چندان کوچک آشپزخانه، جاروی بزرگ کهنهای پیدا کرد. لبخند کجی به آن زد.
سیم جارو را به سختی از پشت تخت رد کرد تا به پریز برسد. تا کمر خم شده بود و باز هم انگار زور پریز به مچهایش میچربید. بعد از ده دقیقه نفس نفس زدن، صدای جاروی کهنهای که حتی کلید هم نداشت، با وصل شدن به برق بلند شد. صدای باد در هیاهوی غول بزرگ دستهدار گم شد.
همان طور که میله بلند جارو را به آرامی به جلو و عقب میکشید، زیرچشمی نگاهی هم به بیرون پنجره داشت. یکی دیگر از چراغهای ساختمان روبرو روشن شده بود. به سایهای که انگار او هم داشت وسایلش را روی تخت میچید، برای لحظهای خیره شد.
صدای ترق ترق جارو، او را به خود آورد. چیزی توی لوله گیر افتاده بود و حالا جارو به جای هوهو کردن، به طرز وحشت آوری جیغ میکشید. سیمی را که به زحمت به پریز وصل کرده بود، به سرعت از برق کشید و قطعات لوله را از هم جدا کرد. سعی کرد با نور چراغ قوهی گوشیاش، نگاهی به درون لوله بیندازد. چیزی پیدا نبود، ولی جارو هم دیگر کار نمیکرد. لولهی بلند را دوباره سرهم کرد و جارو را به کنج گنجه برگرداند.
صدای باد دوباره به گوش میرسید.
کولهی دست نخوردهاش را باز کرد. نان و پنیر شامش را از کیف درآورد. نان هنوز کمی گرما داشت. کیف را با همان زیپ باز، داخل کمد دیواری خالی انداخت؛ و روتختی آبی را مرتب و منظم روی تشکی که بعضی جاهایش لکههای محوی داشت پهن کرد. بالشت را روی تخت انداخت، پنجره را تا انتها باز کرد، و پتوی سنگینش را روی دوشش انداخت. کیسه نان و پنیرش را که باز کرد، نگاهش به در نیمه باز اتاق افتاد. آهی کشید و از جا بلند شد.
پیش از آن که در اتاق را ببندد، نگاهی به راهروی خالی انداخت. کفش مشکیاش روی کفپوش سفید توی ذوق میزد. سرکی به اتاق خالی کناری کشید و کفشش را از روی زمین برداشت تا به داخل اتاق بیاورد.
همین که چرخید، تازه پرده نارنجی چرک کنار پنجره را دید که پشت تخت بالایی لوله شده بود. کفشهایی که دستش بود را روی زمین گذاشت؛ پرده نارنجی را از پشت تخت باز کرد، پنجره را بست و پرده را کشید. سرش را روی بالش آبی رنگ گذاشت و پتوی سنگین را روی سرش کشید.
صدای ناگهانی زنگ بلند گوشی، مثل وصله ناجوری در فضا طنین انداخت. سرش را از زیر پتو بیرون آورد، به جای گوشی موبایل، به لقمه نان و پنیر نگاهی انداخت و با لبخند محوی، دستش را به سمت گوشی دراز کرد.
- You were born in a palace by the sea.
+ A palace by the sea.Could it be?
- Yes that's right. You rode horseback when you were only three.
+ Horseback riding, me?
- And the horse,
* he was white.
- You made faces and terrorized the cook!
* Threw him in the brook!
+ Was I wild?
* Wrote the book!
- But you'd behave when your father gave that look!
* Imagine how it was, your long forgotten past,
we've got lots and lots to teach you and the time is going fast!
پی اس: اگه مثل من با خوندن خط اول این آهنگ، تا تهش تو مغزتون پخش میشه؛ تبریک میگم، شما هم از بچگیتون نتونستید آهنگای آناستازیا رو از سرتون بیرون کنید :دی
لرد بایرن (Lord Byron) یکی از شعرای خفن دوره رمانتیک بود. اونقدر خفن که بعضیا معتقدن بایرن اولین سلبریتی تاریخ بوده و اصلا این روش و منش سلبریتیگری رو اون استارت زده.
مردم و علیالخصوص جمع نسوان، علاقه و محبت شدیدی بهش داشتن و لایکخور ایشون خیلی خوب بود خلاصه؛ در حدی که یه خانومی تو خاطراتش نوشته که من امروز سعادت این رو داشتم که با لرد بایرن دست بدم!»
نکته اول درباره لرد بایرن اینه که این بزرگوار، هرچند خوشچهره بود و طنازی خاصی هم برای حلقه یارانش میکرد، یه پاش از بدو تولد لنگ بود. مادرش هم خیلی تلاش کرده بود یه فکری برای لنگی پای پسرش بکنه، اما تلاشهاش سود نبخشیده بود. لرد بایرن نه تنها لنگی پاش رو جدی نگرفت، بلکه با همون پای لنگ یه مسافت طولانیای رو شنا کرد و بعدش هم به مادرش نامه نوشت که این یور فیس، با همون پای لنگ هم میشه شنا کرد.» پس نتیجه اول ما از زندگی لرد بایرن اینه که سقف آرزوهاتون کوتاه نباشه و هرچه در جستن آنی، آنی حتی اگه یه پات بلنگه. نتیجه دوم هم اینه که اگه حرفات به اندازه کافی لوند و دلبرانه باشن و قیافهت هم قابل تحمل باشه، برای جنس مخالف خیلی مهم نیست که کج راه میری.
نتیجه سوم از همه مهمتره. لرد بایرن تو زندگی کوتاهش آثار ادبی مهمی رو نوشت. با آدمای مهمی نشست و برخاست کرد. با آدمای بیاهمیت هم همین طور. کلا با هرکی دلش میخواست میگشت، هر کاری که دلش میخواست میکرد. و در حالی که همه این کارا رو میکرد، زندگیش تو چشم همه بود، چون سلبریتیشون بود. حرفش رو روی هوا میزدن چون دوستش داشتن. حرف بایرن حرف آخر بود.
بایرن توی گفتمان ادبیات انگلیسی واقعا شخصیت دوست داشتنیایه. از شعرهاش میشه با تمام وجود لذت برد و با توصیفی که از زن تو شعر she walks in beauty میکنه مخهای زیادی زد حتی. ولی وقتی به عنوان یه خواننده قرن بیست و یک شرقی آثارش رو میخونی، یه چیزی لنگ میزنه، درست مثل پای بایرن. این که بایرن احتمالا اولین کسی بوده که ایده و تفکر ضدشرقی رو وارد ادبیات و بعدها فرهنگ غرب کرده. این که دون ژوان بایرن از شرق فقط حرمسراش رو دیده و میشناسه. این که ترکهای مسلمون الله اکبر میگن و بعد با هم میجنگن و خون میریزن. اون چیزی که تو کار بایرن لنگ میزنه، اینه که با حدسایی که میزده و تصور خودش اثر ادبی خلق کرده و همه باورش کردن، چون لرد بایرن که اشتباه نمیکنه، شرقیها همه این شکلیان، مسلمونا همه این شکلیان.
شاید قرنها بعد از مردنش بشه با شعراش عاشق شد و انقلابی شد و لذت برد، ولی هرجای دنیا وقتی کسی با شنیدن الله اکبر وحشت میکنه، یه درصدیش تقصیر بایرنه. و نکته آخر چیه؟ این که ما در مقابل نوشتههایی که مخاطب دارن مسئولیم، زیادتر از چیزی که ممکنه به ذهنمون خطور کنه.
احساس میکنم همین که جولیک هفتتیر رو شقیقهی ما نذاشته و مجبورمون نکرده آتش بدون دود رو بخونیم؛ خیلی لطف کرده در حقمون. من اگه بودم این کار رو میکردم :دی
خدا شاهده از وقتی که اولین به اولین اشارهی جولیک به نادر ابراهیمی و آتش بدون دود برخوردم، نیت کرده بودم بخونمش. ولی خب همین هفت جلدی بودنش، باعث میشد منی که دیگه به جز رمانای امیرخانی، ارتباطم با ادبیات فارسی قطع شده بود؛ حوصله نداشته باشم برم طرفش. نه پول داشتم هفت جلد کتاب رو بخرم، نه حالش رو توی خودم میدیدم که خودم رو کور کنم و پای گوشی و لپتاپ، پیدیاف بخونم. آخرین چیزی که انقدر پیگیرانه خونده بودمش، چهار جلد پیدیاف فارسی توایلایت بود (من واقعا شرمندهام از وقتی که برای اونا گذاشتم :/) که وقتی بقیه خونه نبودن پای کامپیوتر میخوندم.
با این که واقعا برای یه دانشجوی ادبیات زشته که بگه مدتهاست عادت کتاب خوندن از سرش افتاده، ولی خب اتفاقی بود که برای من از وقتی که کنکور برام جدی شده بود افتاده بود. یادمه سال سوم دبیرستان رفته بودیم کتابفروشی ـ و احتمالا هم رفته بودیم که کتاب تست بخریم! ـ و من با دیدن سه جلد کامل The Hunger Games، مامان رو مجبور کردم برام بخرتشون؛ به شرطی که نشینم یهو همه وقتم رو بذارم برای خوندنشون و صرفا تفریحم باشه. مامان حسابی اخلاقم دستش بود. بیست و چهار تومن پول کتابا رو دادیم و اومدیم بیرون. یه هفته بعد سه تا کتابی که کامل خونده و مرور شده بود رو زیر بالشم پیدا کرد و نمیدونست بخنده یا دعوام کنه.
بعد از کنکور و توی دانشگاه، خوندنم محدود شد به کتابا و داستانا و شعرایی که توی سیلابس درسام بود و حتی اونا رو هم نمیرسیدم بخونم و هنوز که هنوزه مجبور میشم برم سراغ خلاصهشون. تهِ اجبار همین میشه دیگه. البته ناراحت نیستم، یه چیزایی رو مجبور شدم بخونم که اگه به خودم بود، هیچ وقت سراغشون نمیرفتم و نمیفهمیدم چیان.
تابستون پارسال نشستم و دوباره خودم رو مجبور کردم به کتاب خوندن، این بار فارسی. اکثر کتابای امبرخانی رو خوندم، بلندیهای بادگیر رو خوندم به امید این که یه بار دیگه حسی که از خوندن جین ایر تو دبیرستان داشتم رو توش پیدا کنم، و یه سری نمایشنامه.
دوباره با شروع درس، کتاب خوندن از سرم افتاد، البته درس من کتاب خوندنه و صرفا اون بخشی از کتاب خوندن که باعث لذتم میشد رو از دست دادم. تهش این که دیشب، عنان از کف دادم و با این که یه کنفرانس پیشِ رو دارم و یه عالمه درسِ نخونده، رفتم تو سایت کتابخونه دانشکده که ببینم از آتش بدون دود چند سری داریم تو کتابخونه.
فقط یکی بود، و اولیش هم در دست امانت بود تا دهم اردبیهشت. یه تب دیگه تو گوگل کروم باز کردم، پیدیاف جلد اول رو دانلود کردم، تا همین الان یک نفس خوندمش تا تموم بشه و به روح نادر ابراهیمی سلام و صلوات فرستادم و به چند نفر معرفی کردم و فردا هم قراره برم جلد دومش رو امانت بگیرم که اونی که جلد اولش رو برده هم وقتی میاد سراغ جلد دوم، بفهمه که من وقتی فاز کتاب خوندن بر میدارم دیگه کسی جلودارم نیست.
مامان زنگ زده بود، حول و حوش نیم ساعت پیشتر. یه خرده بابت کلاسام و دوستام حرف زدیم و بعدش که گفتم بلیت از سی و هشت تومن شده پنجاه تومن، یه کم هم تو دلمون به زمین و زمان و شیب ملایم افزایش قیمت» فحش دادیم.
حرف داداشم پیش اومد و این که امتحانای ترمش شروع شده و هنوز هیچی نشده داره هنرهاش رو به منصه ظهور میرسونه. امسال هم سال اولیه که داره روزه میگیره و تا حالا خیلی خوب پیش رفته که چیزی نخورده! چون برادر من به غایت شکمچرونه و هوس دلش بر مغزش هم حکمرانی میکنه در بعضی موارد[با بولدوزر از روی برادرش رد میشود] : دی
برام تعریف کرد که برادر دیروز بعدازظهر ظاهرا رفته سر یخچال، درش رو باز کرده و با هندونهی چشمکزن مواجه شده :))) بعد یهو در یخچال رو بسته، چرخیده طرف مامانم و بلند بهش گفته:
بیشعور!»
مامان طفلک من هم هاج و واج همین جوری نگاه میکرده بهش که چه حادثهای رخ داد الان»، و در همین حین آقای برادر برگشته بهش گفته:
خب، فحش دادم دیگه، روزهم باطل شد! من دارم میرم هندونه بخورم!»
به ستارهی وبلاگم قسم :))))
مامان من هم توجیهش کرده که چون مسخره بازی بود و من هم کاملا از فحشی که نثارم شده راضیام و مشکلی ندارم، روزهت باطل نشده و اصلا غلط میکنی بری هندونه بخوری» :)))))
و برادر در این مرحله دیگه کلا از شعف هندونه خوردن عنان از کف داده و گفته:
خب به کی فحش بدم که باطل شه؟ نمیشه برم تو کوچه، یقه یکی رو بگیرم و بهش بگم پدرسگ؟!»
و مادر در این مرحله دیگه چنان خنده بهش مستولی شده بوده که بی هیچ حرفی برادر رو با مشت و لگد از آشپزخونه انداخته بیرون :دی
اینم وضع ماست با ماه رمضون :دی
کارنامه اعمال این ترم هم اومد بالاخره. همیشهی خدا هم یه استاد پیدا میشه که زجرکشت کنه تا نمره رو بذاره رو سایت. منم با این استاد، دو تا درس سخت داشتم و نمرههاشون مگه میاومد؟ :|
ولی الان خدا رو شکر وضعم بسیار بهتر از چیزیه که فکرش رو میکردم. اگه موقعی که دبیرستان بودم، بهم میگفتید که تو میری تهران ادبیات انگلیسی میخونی و رتبه یک ورودیتون خواهی بود» اول یه قهقهه تحویلتون میدادم - از اونایی که پدر اداش رو در میاره :| - و بعدش میگفتم برو بابا». البته هنوز تکلیف رتبه یک بودنم مشخص نشده کامل. به شدت به دنبال این رتبه بودم چون خدا میدونه مثل چی از کنکور ارشد وحشت دارم!
باورم نمیشه که به یه مرحلهای در زندگیم رسیدم که نمرهم رو جرات نمیکنم به بقیه بگم چون قطعه قطعهم میکنن و هر قطعه رو سر کوهی میذارن :دی و خب برای یه سری از نمرههام هم کارای اضافهی عجیب غریب از استادا گرفتم و انجام دادم؛ از تحقیق اضافه و کنفرانس و پیپر تا تایپ کردن چیزی که استاد خودش حوصله نداشت تایپ کنه :|
الان هم ده روزه نشستم تو خونه و به معنای واقعی کلمه، انگل جامعهام. دیگه دیروز حالم از خودم به هم خورد و بلند شدم با پدر رفتم انجمن خوشنویسان، یه کلاس ثبت نام کردم و فردا هم کلاس دارم و هیچ وسیلهای تدارک ندیدم و منتظرم برم سر کلاس، ببینم استاد چی میخواد دقیقا و برم از همون جا بخرم. یه سر به باشگاهی که تازه کشف کردم هم باید بزنم. وبلاگم هم to do لیستمه :دی
همین دیگه. من زندهام و این جوری که بوش میاد، وضع این ترمم خوب بوده و از امروز، فردا هم باید بشینم کتابای ارشد رو بخونم. ختم جلسه.
نمیدونم چرا تمام پستهایی که قبلا گذاشتم و نیمفاصلههاشون درست بوده؛ به هم متصل شدهن! بنده حوصله ندارم برم درستشون کنم به هر روی.
مدت مدیدیه که آثاری ازم دیده نشده در این جا. واقعیت امر اینه که یا کار دارم؛ یا اگه کار دستم نیست بیحوصله و خسته و شل و ولم! تو این فاصله دوتا دندون عقل هم جراحی کردم و جراحی دوتای دیگه مونده! خلاصه اخبار همین بود، و این که تازه شروع کردم برای ارشد درس بخونم. فقط برام دعا کنید که دانشگاهی که میخوام، پروندهم رو قبول کنه که من مجبور نشم برم کنکور بدم :دی
یک عالمه کار ریخته روی سرم، که از بس زیادن جرات شروع کردنشون رو ندارم و فعلا دارم روی هم انبارشون میکنم تا ببینم چی میشه. همین الان هم داشتم مینوشتم چه کارایی دارم که دیدم واقعا نمیخوام وبلاگم کلا لیست کارای نکردهم باشه! پس مهم نیست چی کار دارم. خودم میدونم و همین کافیه :دی
حرفی ندارم برای گفتن. خیلی روزمرهتر از چیزیه که حتی بخوام اینجا بنویسمش. ولی باز میام.
من اگه همین الان بلند شم، پتوی روی تختم رو جمع کنم، لیوان خالی آبلیمو عسلم رو بذارم روی میز، کتابهای کنار تختم رو بردارم و بچینم روی تخت برای خوندن، یه سیب زمینی و دو تا تخم مرغ بذارم آبپز بشه، و حمومم رو برم و بیام؛ تهش در چنین وضعی گیر خواهم افتاد با کارهای نکردهی یک ترم اخیر.
یک مقدار مریض شدم دو روزه. اولش گلوم درد میگرفت و خوب میشد؛ الان احساس میکنم ته ریههام وقتی عمیق نفس میکشم قلقلک میشه و گوشهام هم از داخل گرفته! ولی نکتهای که وجود داره اینه که دکتر خوابگاه این دو روز نیست چون آخر هفتهست، و حتی اگه پیش دخترخالهم هم برم چون دم و دستگاه پزشکیش تو خونه همراهش نیست، نمیتونه معاینهم کنه و خلاصه این که اگه مردم بدونید با هر نفسی ته ریههام قلقلک میشد :دی
قرار بود این ترم یه نشریه چاپ کنیم. قرار هست» یه نشریه چاپ کنیم! ولی تنها کاری که تا الان موفق شدیم انجام بدیم، جمع کردن مطالبیه که برامون فرستادهن. هنوز صفحهآرایی نشریه مونده و چاپ کاغذیش رو هم که بنده، به عنوان مدیرمسئول نشریه، به امید خدا به نسل بعدی میسپارم که اوایل ترم بعد خودشون انجام بدن! من که فارغالتحصیل میشم و خداحافظ دانشکدهی ادبیات تلخ و شیرین.
یک عالمه حس متضاد دارم نسبت به این موضوع. یک موقعهایی عمیقا دلم میخواد همین جا بمونم، کنار استادایی که الان خیلی صمیمانه میشناسمشون و سلفی که بعد از کلی اعتراض و درگیری هنوز هم برای دخترا جا نداره و بوفهای که شوتش کردن وسط حیاط و آسانسوری که اگه هیئت علمی نباشی نمیشه ازش استفاده کرد.
بعضی مواقع هم دلم میخواد برم، دیگه برنگردم. از رئیس دانشکدهای که سر هیچ و پوچ دانشجوی خودش رو تحویل حراست میده، تا خدمهای که تا پول نگرفته وظیفهش رو انجام نمیده و بعدش که پول اضافه میدی تا کمر برات خم و راست میشه، تا دفتر استعداد درخشانی که یک هفتهی تمام تلفنش رو جواب نمیده و میگه کار داشتیم، تا آموزش دانشکدهای که به اندازه بچهی پنج ساله کار کردن بلد نیست و باید به معنای واقعی کلمه روی کاغذ براش فلوچارت بکشی که متوجه بشه اگه به فلان اداره زنگ زد و گفتن آره، چی بگه و اگه گفتن نه، چی جواب بده؛ با وجود همهی اینا دلم میخواد برم و برنگردم به این دانشکده. خاطرات خصوصیتری هم هست، از درگیر دوستپسر پیدا کردن بقیه شدن، تا واسطهی ازدواج شدن استاد و پشت سر استادا حرف زدن.
فارغالتحصیلی حس عجیبیه، حس عجیبتر این که تقریبا همهی همکلاسیها و همرشتهایهات یا دارن تغییر رشته میدن، یا مهاجرت میکنن. فکر کنم فقط خودم پرچم رو بالا نگه داشتهم! خب لعنتیها، یکیتون بمونه! یکیتون بمونه که من انقدر به انتخابم، به دانشگاهم، به مملکتم، به همه چی شک نکنم! بمونید خب!
و اینها رو کسی داره میگه که همین یک هفته پیش، بعد از درگیری سنگین با مسئولان دانشگاهش، زنگ زد به مامانش و اونقدر قاطی کرده بود که میگفت بیاین بریم، بیاین همه بریم! بیاین بریم ایتالیا، فقط نباشیم!
و بعد از این که دقیقا همون روزی تعطیل شد که باید میرفت آموزش دانشگاه، اونقدر بیشتر قاطی کرد که اولین واکنشش سرچ کردن دانشگاههای ایرلند و مقدار بورسیهشون بود.
و آخر اون هفته، اونقدر بهش فشار اومده بود که سر شکستن چتر دوستش، بالاخره منفجر شد و پشت تلفن یک عالمه گریه کرد تا سبک شد.
این هفته هم رفت وقت مشاور گرفت که دیگه چنین بلاهایی رو سر خودش نیاره.
همین.
Friday the thirteenth of a winter that didn't arrive
Covering each bead of sand,
Slithering through the carved maze on the ground,
the brand embedded deep in the flesh
that glows in the sun like the marbles of a pale-skinned mansion
Is the white.
***
I take up a mouthful
of what tastes like the blood of ten thousand and ninety eight willows.
What binds the heavens and earth together in this forsaken morning
right at the seam of the horizon
Is the white.
***
The sultry white stays with the land
Through the sun and through the clouds
whatever comes between the white and its lover,
The white and the snakes on its shoulders,
Is doomed to end
All the things that might grow
All the things that may stand.
***
Except for the sharp burn of the mighty tree
that bends the earth in its shape
The wood that feeds from where lilies were buried
The wood that drinks up the glory poured from above.
The white, coiled and brighter than ever
kisses every sand grain in its way
Nothing can eat up the slippery white,
Nothing
but the Tamarisk.
چهارشنبهی هفته پیش، درست قبل از این که بلیتای چارتری هواپیمامون به کیش رو در ارزونترین حالت ممکنش بگیریم و خیال خودمون رو راحت کنیم و بدون برادر کوچک بریم کیش؛ از دانشگاه شهید بهشتی زنگ زدن به پدر که به نُوا بگید یکشنبه صبح باید تهران باشه برای مصاحبه. و این گونه بود که شش ماه برنامهریزی ما برای این سفر، برای بار دوم (بعد از تصمیم برادر کوچک برای رفتن به اردوی مدرسه و نپیوستن به ما) به فنا رفت.
اعصاب همه که به شدت به هم ریخته بود، چون دفعه اولی بود که سفر کیش میخواستیم بریم و حالا عملا فقط مامان و بابام مونده بودن که میتونستن برن و نگم از مامانم که قیافهش چقدر تو هم رفته بود و هی میگفت:من اگه بچههام نباشن میخوام برم کیش چه کنم آخه». من هم که کم ترس داشتم از هواپیما، حالا استرس یه مصاحبهی یهویی و مسافرت نرفتن و قص الی هذا هم افتاده بود به جونم!
فلذا همون شب بلیت قطار گرفتم که شنبه بعدازظهر برم تهران، و برنامه ریختم که به دوستم بگم شنبه شب رو که تو خونه باید تنها میموندم، بیاد پیشم و یه Sleepover دوتایی داشته باشیم که من هم کمتر استرس داشته باشم. مامان و بابا هم، از یه طرف میخواستن کلا سفر نرن، و از طرف دیگه الان جریمه کنسلی جایی که گرفته بودن خیلی زیاد میشد، و علاوه بر همهی اینا دخترخالهم و شوهر و بچهش بودن که قرار بود از تهران بیان کیش و بلیت پروازشون رو هم سیستمی گرفته بودن و حدود یک و نیم میلیون پولش رو داده بودن. تا آخر شب و بعد از کلی توی سر همدیگه زدن و حرص خوردن، تصمیم بر این شد که مامان و بابام به خاطر دخترخالهم هم که شده، برن و من هم برم تهران مصاحبهم رو انجام بدم و بیام.
آخر شب، با بابا نشستیم که بلیت هواپیماشون رو بگیریم، و خب بلیت چارتری پنجاه تومن گرونتر شده بود! چون چارهای نبود، با همون قیمت بلیت رو خریدیم و بعدش تازه دیدیم که توی قوانین کنسلی ایرلاینی که ازش چارتری خرید کرده بودیم، عملا چیزی تحت عنوان کنسلی وجود نداشت و باید هرجوری شده بود میرفتن :|
بعد از گرفتن بلیت رفت، مامان یهو به ذهنش رسید حالا که برای من و برادر کوچک هم پول جا رو پرداخت کردن، به اون یکی خاله هم خبر بدیم ببینیم از خونوادهش کسی هست که بخواد جای ما بیاد؟ یعنی در سطح خانواده، ولولهای به پا شده بود که بیا و ببین. این خاله پشت این خط تلفن بود، اون یکی پشت اون خط، من و بابا هم با هیجان و عصبانیت کلههامون توی لپتاپ بود به دنبال بلیت :دی
تا آخر شب، هرچی بلیت اتوبوس برگشت رو چک کردیم(چون نمیدونم چرا، ولی دقیقا روز بیست و دو بهمن هییییییچ پروازی وجود نداشت :|) سایت باز نمیشد؛ ولی دائما میزد که بیست و پنجتا جای خالی برای اتوبوس ویآیپی برگشت از بندرعباس هست. دیگه ما با خیال راحتِ این که خب بلیت هست و صبح وقتی سایت درست شد بلیت برگشت رو میگیریم» به خواب نیمچه عمیقی فرو رفتیم :))
صبح که شد، متوجه شدیم که این یکی دخترخاله و طفل صغیرش هم همراه مامان و بابا شدن، و حالا که رفتن بلیت پرواز رو بگیرن، دوباره پنجاه تومن ارزونتر شده و نگم از بابام که چقدر داشت حرص میخورد که دوتا بلیت گرون رفته تو پاچهش :دی
با کلی سلام و صلوات و استرس، رفتم سایت خرید بلیت اتوبوس رو باز کنم که دیدم ددم وای، هنوز باز نمیشه :| باز هم شک نکردم و رفتم پی کارای خودم و علافی و ناهار درست کردن. بعدازظهر، مامان که بهم زنگ زد گفت که بابا زنگ زده به پشتیبانی سایت و اونا هم ارجاعش دادن به خود تعاونی اتوبوس، و اونا هم گفتن که چون بیست و دو بهمن شلوغه، ما اصلا اینترنتی باز نمیکنیم و همین جوری دستی بلیتا رو دادیم رفته :|
ما موندیم و بلیتای پروازی که کنسل نمیشد و راه برگشتی که دیگه ظاهرا از کیش وجود نداشت!
ادامه دارد.
خب، من که دوباره به قول معلم کلاس چهارم دبستانم، نیست در جهان» شده بودم :) یکی از دلایلش هم شدت اتفاقاتیه که توی این مدت بعد از سفر برام افتاد و بهم مهلت نداد حتی حال دوستام رو بپرسم؛ که اگه الان بخوام اونا رو تعریف کنم حداقل دهتا پست میشن :دی
برگردیم سر داستان سفر پرماجرای کیش.
ما مونده بودیم و بلیت پرواز به کیشی که راه برگشتی براش نبود!
نگم از بابا و مامان که چقدر حرص خوردن و چقدر مامان برای من روضه خوند که اصلا قسمت نیست ما بریم و من که بی بچههام بهم خوش نمیگذره و اصلا نمیدونم ما از این سفر زنده برمیگردیم یا نه»! بعد از کلی تماس با این تعاونی و اون تعاونی، بالاخره برای بیست و دو بهمن ساعت شش بعدازظهر، چهارتا بلیت از بندرعباس به مقصد قم! خریدیم که سر راه، ولایت خودمون پیادهشون کنه. بماند که کلی پول اضافه سر این مسیر طولانیتر دادیم، چون تعاونی گفته بود برای سود بیشتر، اصلا مسیر ما رو که کوتاهتر بود رو باز نمیکنن و اگه میخوایم، همون بلیت قم رو بگیریم تا تموم نشده :|
و به این صورت، بالاخره ایل و تبار من مسافر کیش شدن.
مامان و بابا جمعه ظهر بلیت هواپیما داشتن، و خب از کله صبح ماها داشتیم تو سر و کله همدیگه میزدیم و وسیله جمع میکردیم و خونه مرتب میکردیم؛ و نکته جالب این جاست که با وجود این که من کسی بودم که از هواپیما و مسافرت و اینا میترسیدم و استرس مصاحبه هم مزید بر علت شده بود؛ چپ و راست داشتم به مامان بابام دلداری میدادم که کمتر استرس پرواز و ول کردن منو داشته باشن!
شوهرخالهم ظهر دخترخاله و پسرش رو برداشت و اومد دنبالشون که برن فرودگاه. من هم از زیر آبنه قرآن ردشون کردم، م پشت تلفن کلی چونه زدم که تو خونه مشکلی ندارم و لازم نیست برم اونجا بمونم و شاید دوستم بیاد - که همون جمعه صبح بهم پیام داده بود نمیتونه بیاد چون مامان باباش نمیذارن، و من به یکی دیگه از دوستام پیام دادم که جوابم رو نداد - و اصلا من سه سال و نیم تنها زیست کردم و قرار نیست با یه شب تو خونه موندن بمیرم!
و همین که اونا سوار هواپیما شدن من زدم زیر گریه، به چند علت:
یک، تنها مونده بودم و یه دوستم نمیتونست بیاد و اون یکی هم جوابم رو نداده بود!
دو، شش ماه بود که برای کیش برنامهریزی کرده بودیم و من هم میخواستم همراه مامان بابام برم مسافرت! و احساس بدی داشتم که دخترخاله و پسرش جای من رفتهن، اون جا جای من بود!
سه، توی دانشگاه بهشتی که تا حالا پام رو اونجا نذاشته بودم مصاحبه داشتم و هیچی بارم نبود و تو این چندروز از شدت استرس همه چی نتونسته بودم حتی جدی بهش فکر کنم!
چهار، یک حس بدی همه وجودم رو گرفته بود (چون هرکدوممون توی این چندروز توی یه جهتی تو ایران داشتیم میچرخیدیم) و به طور وحشتناکی نگران سالم نشستن هواپیمای مامان بابام بودم و فقط هواپیمای اوکراین تو ذهنم بود و هر لحظه نگران بودم یه اتفاق بدی بیفته.
پنج، فکر میکنم دیگه باید کفایت کنه دلایلم، ولی آخریش هم این بود که از موقعی که خالهها، دخترخالهها و مامان بزرگم فهمیده بودن من چرا نمیتونم برم؛ روزی بیست بار زنگ میزدن و به زمین و زمان و دانشگاه فحش میدادن و فکر میکردن این کارشون همدردی با منه؛ در حالی که بیشتر حرصم میدادن.
خلاصه این که، من همین که مامان بابام سوار هواپیما شدن، لش کردم روی گوشی و تا خود فرودگاه کیش مسیرشون رو دنبال کردم؛ در حدی که همین که هواپیماشون با زمین مماس شد من زنگ زدم به بابام و گفتم رسیدن به خیر :دی
من موندم و یه خونه گنده خالی. تا آخر شب کلی کار کردم. جارو کردم، گردگیری کردم، پیراشکی برای شام و نهار فردام پختم، چندین و چند قسمت از ومپایر دایریز رو از فولدرای خاک خورده هاردم درآوردم و روی تلویزیون پخش کردم، باز گریه کردم چون خالهم زنگ زده بود و در نهایت محبت اصرار داشت برم خونهشون و باز تکرار میکرد که از تهران برم کیش چون جایی که رفتن ویلای خیلی قشنگیه و چقدر حیف که من نیستم، مامان بزرگم رو راضی کردم که به خدا من نمیمیرم تو خونه، دوباره به مامان بزرگ و خالهم توضیح دادم که به خدا اگه شب مشکلی پیدا کردم بهتون زنگ میزنم و اصلا صبح زود باید پاشم لباسا رو بکنم تو لباسشویی که پهنشون کنم و تا ظهر که مسافرم، خشک بشن. تهش هم این شد که از بس من رو ترسونده بودن، محض احتیاط، قبل از خوابیدن و بعد از این که در رو قفل کردم، یه میز تاشوی سنگین هم بهش تکیه دادم که اگه احیانا در باز شد، بیفته زمین و من بیدار شم :)))))
فکر میکنید صبح با چی بیدار شدم؟ بله، با زنگ تلفن مامانبزرگم، ساعت پنج صبح :|||
مامانی، بهت زنگ زدم بیدار شده باشی که نماز بخونی، تازه گفتی میخوای لباس هم بکنی تو لباسشویی».
به خدا منظورم پنج صبح نبود، ولی خب دیگه خوابم پریده بود و بلند شدم به کارام برسم :دی
دیگه اون روز یه مقدار حالم بهتر بود و حالا فقط استرس مصاحبه و رسیدن به راهآهن رو داشتم! :دی
از صبح مثل مرغ پرکنده دور خونه دویدم و کار کردم و حموم رفتم و وسایلم رو جمع کردم، و صادقانه باید بگم تا حالا هیچ وقت انقدر وسایل سفرم کم نبود! خودم بودم و لباسای تنم و چهارتا برگه!
و این گونه بود که من راهی تهران شدم.
یازده و نیم شب رسیدم خونه خالهم. سلام علیک کردیم و احوال پرسی و من مانتوم رو برای فردا اتو کردم و شام خوردیم و خوابیدیم. فلش فوروارد به شش صبح فردا که من مانتو و مقنعه پوشیده، مسواک زده، و با آرایش اندکی نشسته بودم و داشتم صبحونه میخوردم که برم دانشگاه بهشتی :|
یکشنبهی من اینجوری گذشت:
اسنپ از خونه خاله به دانشگاه شهید بهشتی، چون وقت نداشتم خودم برم مسیر رو پیدا کنم.
افسردگی از گند زدن به مصاحبه و زنگ زدن به دوستان و آشنایان و اعلام گند زدن.
اسنپ از دانشگاه شهید بهشتی به خوابگاه سابق برای دیدن یکی از دوستان و برداشتن دوتا کتاب عظیمالجثه نورتون که جا گذاشته بودم.
یک لیوان پر قهوه غلیظ به جای ناهار، دستپخت نارا، هم اتاقی سابق و رفیق فعلی.
اسنپ از خوابگاه سابق به آموزش کل دانشگاه تهران، جهت التماس و درخواست برای پذیرش پرونده.
ضایع شدن مجدد.
تماس با پدر در آموزش کل دانشگاه تهران، مبنی بر این که: کارای من تموم شد. بلیت برگشت به یزد بگیرم؟ و اگه آره، برای کی؟ چون اگه دارم میرم یزد، میخوام قبلش زینب (دوست و رفیق شش سالهای دانشگاه که در شرف عروس شدن بود) رو ببینم.»
قطع تماس توسط پدر.
تماس مجدد پدر و اعلامِ: ساعت چهار و نیم بلیت هواپیمای تهران به کیش برات گرفتم، وقت نیست به دوستت بگی اومدی تهران. برو مهرآباد!»
اسنپ از آموزش کل دانشگاه تهران به خونه خاله، جهت برداشتن وسایل و تحویل کلید خونهشون که صبح به من سپرده بودن، چون قرار بود زودتر برگردم.
تماس و خداحافظی و عرض شرمندگی از این که ندیدمش، تماس با مامانبزرگ و اعلام تغییر مقصد بنده.
اسنپ از خونه خاله به ترمینال یک مهرآباد.
و این گونه بود که من، کلی تومان پول اسنپ دادم، در کمتر از پنج ساعت دور شهر گشتم، و با مقنعه و تیپ دانشجویی، سوار هواپیمای تهران کیش شدم :)))))))
خود مسیر هواپیما هم کلی داستان داشت، از منِ استرسی که نمیخواستم به روی خودم بیارم گرفته، تا اون پسر بغلدستیم که دست از سرم ور نمیداشت :|
بماند.
ساعت شش بعدازظهر رسیدم کیش، و واقعا مغزم از این همه تغییر مکانی داشت سوت میکشید. به دستور پدر با تاکسی فرودگاه رفتم جایی که اقامت گرفته بودن.
و من از ساعت شش بعدازظهر یکشنبه تا شش صبح سه شنبه کیش بودم، یعنی با ارفاق، یک روز و نیم :دی
هرچند همه کلی تو اون یک روز و نیم زور زدن که به من خوش بگذره و کلی جاهای خوب رفتیم و آخ که چقدر هوای کیش شاهکار بود ^ـ^ من پاراسیل سوار شدم، کشتی یونانی رو دیدم، دور جزیره گشتم، پاساژ رفتم، از کاپیتالیسم حاکم بر کیش به همه غر زدم و از همه مهمتر، بچهی دخترخالهم رو تا تونستم چلوندم :))))
بریم سراغ دوشنبه شب، شبی که فردا صبحش باید با اتوبوس دریای میرفتیم سمت بندر چارک، از اونجا اتوبوس میگرفتیم به بندرعباس و از اونجا میرفتیم ولایت. دخترخالهی تهرانی و شوهر و بچهش که قبل از این که ما بریم، بلیت هواپیما داشتن و رفتن. هرچی میخواستیم بلیت اتوبوس دریایی رو بگیریم، اپلیکیشنش باز نمیشد :|
بابا با بندرگاه تماس گرفت، و خب، معلوم شد که فردا هوا توفانیه و اصلا هیچ کشتیای از کیش به چارک نمیره!
فکر کنم لازم نیست بگم چه ولولهای به پا شد تو ویلای ما :دی
تو این بازه زمانی دیگه ما انقدر رد داده بودیم که فقط کف زمین پخش شده بودیم و خودمون رو با خانواده دکتر ارنست مقایسه میکردیم و میخندیدیم :))))) و منظورم از کف زمین پخش شدن استعاری نیست، کاملا جدیه :دی
ساعت یک نصفه شب بود، همه به جز من چهارشنبه صبح باید میرفتن سرکار، و ما هیچ جوره نمیتونستیم خودمون رو به بندرعباس برسونیم :دی
که یکهوووووو
بله. پدر من همین جوری تصمیم گرفت بلیتای هواپیمای کیش به تهران رو نگاه کنه. که از قضا حسابی ارزون شده بودن :))
خلاصهش کنم. برای فردا صبح بلیت پرواز گرفتیم از کیش به تهران، برای دخترخاله و بچهش و من سه تا بلیت قطار تهران به یزد گرفتیم که کنسلی خورده بود (هر نیم ساعت یه بار یه جا خالی میشد و ما مثل کرکس میپریدیم شکارش میکردیم :دی)، و مامان بابام تصمیم داشتن ببینن از قطار و هواپیما و اتوبوس گرفته، هر کدومش بلیت داشت و ارزون تر بود رو شکار کنن و از تهران بیان ولایت.
صبح سه شنبه شد و خیلی اتفاقی، پرواز تهران به یزد هم ارزون شد :| در نتیجه مامان و بابای من برای ظهر همون روز بلیت پرواز گرفتن و همه مون رفتیم فرودگاه کیش، خوشحال و خندان از این که بالاخره قسمت رو شکست دادیم و داریم از جزیره فرار میکنیم، کارت پرواز گرفتیم.
فکر کنم دیگه داستانم داره قابل پیش بینی میشه :دی
چی شده بود؟ باند فرودگاه مهرآباد یخ زده بود و تا اطلاع ثانوی هیچ پروازی به تهران انجام نمیشد و مامان بابای من سه ساعت بعدش از تهران پرواز چارتری داشتن که نمیشد کنسلش کرد :))))))))
مامان تو این مرحله دیگه نشسته بود کف سالن فرودگاه، ختم میخوند که ما فقط برسیم خونهمون و اصلا مسافرت به ماها نیومده :دی
بعد از یک ساعت، بالاخره با کلی استرس پروازمون اعلام شد و ما سوار هواپیما شدیم. خوشبختانه به موقع رسیدیم و هنوز چهل و پنج دقیقه تا پرواز بعدیشون وقت داشتن و من و دخترخاله هم وقت داشتیم خودمون رو برسونیم راه آهن.
مامان و بابا بعد از گرفتن چمدونشون بدو بدو رفتن اون ور فرودگاه، سمت ترمینال پرواز بعدی. ما هم اسنپ گرفتیم و رفتیم راه آهن.
اگه فکر میکنید داستانم تموم شده، کور خوندید.
پرواز مامان بابا سه ساعت و نیم تاخیر داشت :)))))))))))))))))))))))))))))))
و ما واقعا زمین رو داشتیم گاز میزدیم :دی
و شاید باورتون نشه، ولی من بالاخره اون شب ساعت یازده و نیم رسیدم خونه مون و تا حالا تو عمرم هیچ وقت از رسیدن به خونه انقدر ذوق زده نشده بودم! :دی
این بود سفرنامه کیش، یا چگونه در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم :))
تا ادوِنچِر بعدی، خدا یار و نگهدار شما عزیزان :دی
حالا که همه اومدن از کارای قرنطینهایشون گفتن؛ منم بازی :دی
با این که من خیر سرم امسال کنکوریام و باید در حال خفه کردن خودم با کتابام باشم، عملا به خاطر اختلال اضطرابی که دارم فلج میشم و هیچ کاری از دستم برنمیاد. در نتیجه فقط از میزم عکسهای فاخر به اشتراک میذارم که مثلا انگیزه بگیرم برای درس خوندن؛ تهش هم بلند میشم میرم پی علافی خودم :دی
نمونه عکسهای فاخر:
تعداد لیوانهای توی عکس رو داشته باشید فقط :دی جفتشون هم هدیهی دوستامن. اون لیوان جغدی رو که سال دوم خوابگاه مرجان برام خرید چون لیوانم رو شکسته بود؛ این لیوان تنتن رو هم همین ترم آخری که خوابگاه بودم؛ یه شب که به شدت حالم بد بود و بچهها آورده بودنم میدون انقلاب، هدیه برام خرید که ازش یادگاری داشته باشم.
نمونه بعدی عکس فاخر:
از سری عکسهای ما هر روز صبح برشتوک میخوریم(تازه حتی انقدر هم باکلاس نیستم که بگم کورنفلکس)»،من فقط کتابهای فاخر میخونم»، و قص الی هذا. تازه نمیدونم چقدر در جریانید، ولی حتی روتختیم هم از این ملافههاییه که سالیان سال به همهی حاجیهای راهی عربستان میدادن :دی
خب دیگه بسه :)))
آهنگهای خوبی که این مدت گوش دادم:
باورتون نمیشه که چقدر شرمندهام که اون قدر از موسیقی فارسی حالیم نمیشه که چیزی به جز اونایی که همه میشناسن پیشنهاد بدم. البته از موسیقی جاهای دیگه هم چیز خاصی سرم نمیشه، ولی خب اونا رو بیشتر دوست دارم :دی
به هر روی، اینا پیشناهادای منه، اگه دوست دارین آهنگهایی غیر از پاپ بشنوید.
Bill Withers - Ain't No Sunshine
First Aid Kit - Wolf
Florence + The Machine - Cosmic Love
Blackmore's Night - Under a Violet Moon
Alexandre Desplat - It's Romance (این آهنگ بیکلامه، و یکی از موسیقی متنهای فیلم ن کوچکه. من همه آهنگاش رو پیشنهاد میکنم :دی)
Barbara - Ma Plus Belle Histoire d'Amour
فیلمهای خوبی که این مدت دیدم:
ن کوچک، به کارگردانی گرتا گرویگ
اگه به اندازه من این کتاب رو دوست دارید و دلتون میخواد از یه زاویه دیگه داستان خواهران مارچ رو ببینید؛ یا کلا از این بابت که فیلم رو یک زن کارگردانی کرده و موضوع اصلی فیلم هم زندگی این زنهاست و تمام داستان حول محور ازدواج و عشق و عاشقی نمیگذره ذوقزدهاید، شیفته هنرمندی بازیگرای نقش اصلیش هستید، یا اصلا صرفا از Period Drama و فیلمهای این مدلی خوشتون میاد، حتما ن کوچک رو ببینید، حالتون رو خوب میکنه.
جوجو خرگوشه، به کارگردانی تایکا وایتیتی
بانمکه، دوست داشتنیه، راجع به یه بچه کوچیک توی دنیای جدی آلمان در زمان جنگ جهانی دومه و شما همه ماجرا رو از دید بانمک این کوچولو میبینید، با این که خیلی بیشتر از اون میفهمید که چه اتفاقی داره میافته.
بقیه فیلمایی که دیدم، یا قدیمیتر بوده؛ یا انقدر ارزش دیدن نداشته که بیام معرفیشون کنم، یا خیلی خاص مرتبط به ادبیات انگلیسی بوده که برای بقیه اون قدرها هم دوست داشتنی نیست.(در عین حال، اون یکی فیلم قبلی گرتا گرویگ، Lady Bird رو هم پیشنهاد میکنم اگه دوست دارین ببینین.)
دسرها و غذاهای خوبی که این مدت پختم:
شپردز پای(Shepherd's Pie)
هم میتونید گوگل کنید، هم از اینستاگرام یه دستور خوب پیدا کنید. برخلاف اسم عجیبش فوقالعاده راحته و خوشمزه، تازه به جای فر توی این تابههای دو در هم میشه درستش کرد. تازه برای درست کردن موادش میتونید کلی خلاقیت به خرج بدید و حتی اگه خواستید، میتونید بدون گوشت درستش کنید و کلا ترکیبی نو در بندازید :دی
کوکی لیمویی ترکدار شف طیبه
من اینو به همه دوستام پیشنهاد کردم درست کنن، و دوتاشون که تا حالا درست کردن خیلی راضی بودن ^_^ به نسبت انواع شیرینیهایی که میشه درست کرد، کمخرجتره (که یکی از مهمترین معیارای منه، از بس همه چی گرونه و دلم نمیاد چیز جدیدی رو امتحان کنم که ممکنه خراب بشه و خوردنش هم بهم نچسبه) و در عین حال خیلی خوشعطره! به جای لیمو، از پرتقال و نارنگی و انواع مرکبات هم میشه استفاده کرد. پیشنهادم اینه که در زمینه ریختن آرد، کم کم آردتون رو بریزید چون ممکنه مقدارش یه ذره کم و زیاد باشه (وی در خانه پیمانه ندارد و کلا این چیزها سرش نمیشود). و علاوه بر اون، اگه شکر روش رو دوست ندارید، نزنید! من از شکر اضافه روی شیرینی و کوکی خوشم نمیاد :دی
تزئین کیک
این دیگه یکی از سادهترین چیزهای ممکنه، همهتون هم میدونید، من نمیدونستم :دی به جای خامه زدن روی کیک، میشه پنیر خامهای رو با کره و پودر قند/شکر توی همزن بزنیم تا سبک بشه؛ و بعدش با اون ماسوره خوشگلا روی کیک بزنیمش. (پیس پیس: ماسوره هم اگه ندارید، میشه چندتایی از مدلهاش رو همینجوری تو خونه درست کرد. یه گوگل بکنید و اگه پیدا نکردید بهم بگید). مقدار دقیق مواد و اینا رو هم، با سرچ کردن cheese frosting میتونید پیدا کنید، ولی به طور مثال، یکیشون اینه:
1/2 فنجان کره (113 گرم)
1 فنجان پنیر خامهای (226 گرم)
4 فنجان پودر شکر/قند
و برای بوی خوب، میتونید یه کم وانیل، نسکافه، یا پودر کاکائو بریزید توش. من نسکافه رو امتحان کردم و خیلی خوب بود! (پیس پیس: من بدون دستور این کارو کردم، یه قاشق چایخوری دستم بود، هی میچشیدم ببینم طعمش همونی شده که من دوست دارم یا نه :دی)
نتیجه دفعه اولی که این رو درست کردم و ماسوره زدن رو هم امتحان کردم، اینه:
واقعا عکس خوبی نیست :))) ولی خب به بزرگی خودتون ببخشید، تازه ماسوره زدن هم بلد نیستم :دی شمع بهتر هم تو خونه نداشتیم :/
کتاب هم معرفی نمیکنم، چون خودم نمیرسم چیز جدیدی به جز کتابای کنکورم بخونم و خب خودتون ماشالا هزار ماشالا کتابای خوب رو میشناسین :)) فقط اوصیکم به این که دنبال دورههای آموزشی و کورسهای آنلاینی که تازگی رایگان شدهن بگردید که حیف نشه، اگه میخواید زبان انگلیسیتون رو تقویت کنید حتما یه سر به
اینجا بزنید چون خیلی کمکتون میکنه، حتما تو خونه یه کم ورزش کنید(یه عالمه اپلیکیشن خوب میتونید برای گوشی پیدا کنید) چون حالتون رو خیلی خیلی بهتر میکنه، به ظاهر و باطن خودتون برسید، اگه هیچ کاری هم نمیکنید و حالتون گرفته است به خدا مهم نیست، حق دارید. مسابقهی کی از همه خفنتره» که نذاشتیم :)) به شدت به فکر سلامت روانتون باشید.
طی یک سال گذشته، دوتا بابابزرگام رو از دست دادم. اون هفته چهلم یکی بود و هنوز سالگرد اون یکی نشده.
خلاصه میخوام بگم سال سختی بود.
ترم اول دانشگاه برام هنوز یک ماه نشده زجرآور شد - همکلاسی مزخرفی داشتم و عادت نداشتم ترم اول دانشگاه با دعوا یکی رو از سر خودم باز کنم، اونم آدمی که هرگز ندیده بودمش و هنوز هم از نزدیک ندیدمش. ولی این کار رو کردم.
رفتم سر کار. یه ترم تو آموزشگاه درس دادم - مجازی، با عذاب زیاد، و آدمهای بیمسئولیتی که حتی کار ثبتنام و جمعآوری فیش بچهها رو هم به من سپرده بودن. آخرای ترم بود که یکی تو آموزشگاه ازم خوشش اومد و قبل از این که به خودم بگه، از صاحب آموزشگاه تا معلمایی که ندیده بودم رو خبر کرد و من تازه فهمیدم از روز اولی که رفتم اون جا، همه داشتن نقشه میچیدن که من چطور با اون آدم وقت بگذرونم، حتی به قیمت کشوندن من تو غروب جمعه توی ساختمونی که از ورودی پشتی باید میرفتی و به جز تو و سهتا مرد، دیگه کسی اونجا نبود. گفتم دیگه نمیام. خواهش کردن که ما رو تو حساب باز کردیم، بمون! گفتم فقط یه ترم دیگه و با یه کلاس دیگه میمونم و بعدش میرم. راه هم نداره. و جماعتی رو از خودم ناراحت کردم، که به جهنم البته و میتونستن به رفتارای زنندهشون فکر کنن، و اومدم بیرون.
یه کار ترجمه کتاب گرفتم از دوستم که باید یه ماهه تحویل میدادم. خورد به امتحانای ترم و مقالهها و روز آخر، بیست و چهار ساعت بیدار موندم و طوری با سرعت ترجمه میکردم و تایپ که شش ساعت آخر اصلا از جام بلند نشدم و صبونه هم نخوردم تا تحویل بدم. وقت بلند شدن نداشتم. به این کارم افتخار میکنم البته، ولی دیگه جور نشد با دوستم - که کتاب به اسم اون چاپ شده - کار کنم تا الان. خیلی هم دنبالم دوید بندهخدا. من نتونستم.
وسط ارائه کلاسی فهمیدم مامانبزرگم سکته مغزی کرده. یه هفته بعدش بابابزرگم دوباره زمین خورد و اون یکی فمورش شکست. بعد دیگه تصمیم گرفت بلند نشه. کمکم محو شد. مامانبزرگم دیگه هرگز به خونهمون زنگ نزد که بابام ادای تلفن رو دربیاره و بگه کال فرام مَمَن جون».
شروع ترم دو با دردسرای جدید بود. با کلاس و استادی که مشتاقش بودم، فکر میکردم ازش قراره کلی چیز یاد بگیرم. انقدر این کلاس فشار عصبی - جدای از فشار مالی خرید کیندل شش میلیونی برای خوندن اون حجم وحشتاک درس، هر هفته، بدون این که خودم رو کور کنم - به من وارد کرد که هر جلسه باید ایندرال میخوردم قبل کلاس وگرنه کلا جلوی چشمام از استرس سیاهی میرفت. حق غیبت هم نداشتم. تا این که آخرای ترم دیگه ذله شدم و دوتا غیبت کردم.
از بهار چپ و راست زنگ زدن خونهمون برای خواستگاری. من حالم از خواستگاری سنتی به هم میخوره. از این که با پیشفرض دختره نون حلال خورده و وضع مالیشون معقوله و حجابش نسبتا اوکیه و رشتهش هم چیزی نیست که بخواد یا بتونه خیلی مستقل بشه و کار کنه» میان بیزارم. از معرفها نفرت دارم. به مامانم گفتم اگه من بخوام ازدواج کنم، همون طوری که بقیه دوستپسر پیدا میکنن پیدا میکنم. به دوستام میسپرم. نه به همسایه مامانبزرگم که وقتی به موردی که معرفی کرده بود سربالا جواب نه دادم خودش سمج شد که پسر خوبیه حیفه ها». نه به فامیل دوری که باباش زنگ زده میگه پسر من خیلی پولدار و اهل خانوادهست، حیفه! جوجه میگیره میاد با خانواده میخوره، نه با دوستاش!». تا الان موفق شدم مامانم رو راضی کنم که کسی نیاد خونه وگرنه من جا میذارم میرم بیرون و آبروی هیچ کسی هم برام مهم نیست. به چندنفر ندیده و نشناخته و اسم نپرسیده جواب رد دادم. حوصله ندارم. حالم رو بد میکنه. باز امشب یکی زنگ زد، مشاورم هم گفته با یکی برم بیرون که تجربه کسب کنم و چمیدونم حق دارم به همه نه بگم و اصلا برم نه گفتن رو تمرین کنم. منم حالم از نگاه کردن به بقیه با دید خریداری به هم میخوره. نمیرم. همون قدر که اونا حق دارن تصمیم بگیرن الان میخوان ازدواج کنن، منم حق دارم الان نخوام. بازم دعوا خواهیم داشت سر اصلا پسر مردم شانس آورده تو نه میگی». ولی به درک.
مشاورم میگه علائمم به نظر نمیاد adhd باشه. ولی اختلال اضطراب فراگیر رو حتما دارم. خودم ولی بعد از یک سال تحقیق مطمئنم که adhd هم هست - اصلا این اضطرابم فکر میکنم از اثرات طولانیمدت پنهان کردن علائم adhdم بوده. بازم باید وقت بگذره. برای ماه بعد هم بهم تکلیف داده که برای یکی نامه بنویسم. خبر نداره قبل از این که باهاش حرف بزنم، نود درصد نامه رو نوشته بودم.
رای دادم. رای شو.راها - میخواستم نذارم یکی بیاد توی شو.رای شهر که فکر میکنه عقلم ناقصه و خودش معیار حقه. زورم نرسید، ولی حداقل تونستم یه زن فوقالعاده رو وارد این شورا کنم. البته تو حوزه رای ریا.ستجمهوری رو هم همراهش میدادن بهت. کاش اون خانوم دکتری که بهش رای دادم دیوونه نشه بین این جماعت دیوونه.
قطع امید کردم. از بهبود اوضاع. از این که چیزی اینجا درست بشه. از رفتنم هم. چون من دل تصمیمگیری هرگز نداشتم و هیچ ساپورتی هم ندارم، پول هم. انگیزه هم. هیچی به هیچی. ولی دوستام دارن میرن - یکی دوسالی بیشتر بین من و تنها اینجا موندن فاصله نیست. یکی که امسال میره انگلیس، اون یکی هم احتمالا تا سال بعد با شوهرش یه جای دیگه میرن.
ناشکر نیستم، اینا هم نه ناشکریه نه غر. اصلا شاید رمز گذاشتم روش بعدا. اینا برای اینه که بدونم اگه بیشتر از معمول حالم بد میشه، حق دارم. حق دارم عصبی باشم، ناراحت باشم، افسرده باشم، درس نخونم. فقط برای همین، که یادم باشه اگه حالم خوب نیست بیعلت نیست. دنبال بهونه نمیگردم. دنبال دردسر نیستم. خستهام فقط.
درباره این سایت